سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریک روز هز‏ار رنگ پاییزی وقتی زنگ تفریح به صدا درآمددانش آموزان

هلهله کنان ازکلاس بیرون آمدند.درحیاط هرکس مشغول کاری شد.

عدّه ای بازی می کردندوعدّه ای باهم درس  می خواندند.سعیدوصادق

 درگوشه ای ازحیاط ایستاده بودندوازگرمای آفتاب پاییزی لذت می بردند.

صادق به برگهای رنگارنگی که برروی زمین ریخته بودند نگاه می کرد

وصدای خش خش شکستن آن هارازیرپای خود می شنید. بعدازمدّتی

 روبه سعیدکردوگفت:بیاتا زنگ نخورده بریم آب بخوریم.

سعیدنگاهی به ساعتش کردوگفت:عجله نکن هنوزوقت داریم.

دِرَخشش ساعت زیبای سعیدچشمان صادق راخیره کرد.ازسعید پرسید:

سعیدساعت جدیدخریده ای؟

 سعیدگفت:پدرم این ساعت رابرای هدیه ی تولّدم خریده است.ساعت

قبلی رابه پسر بی بی دادم. زنگ مدرسه مانند آهنربایی دانش آموزان

رابر سرکلاس ها کشاند.

وقتی صادق وسعیدبه کلاس می رفتند دسته ی بزرگی ازکلاغ ها رادر

آسمان دیدند.سعیدبه کلاغ هااشاره کرد وگفت:ببین چه دسته ی منظّمی!

 صادق گفت:یادت هست معلّم کلاس اوّل خانم رحیمی می گفت کلاغ ها

هم به مدرسه می روند.شایدزنگ آن ها هم خورده است.

سعیدگفت:بابای من می گویدوقتی کلاغ     ها عصرها دسته  دسته پرواز

می کنند دارند ازمدرسه برمی گردندراستی کیف  وکتابشان کجاست .با

گفتن این حرف هردو خندیدند.خانم معلم تازه درس را تمام کرده بود که زنگ

مدرسه به صدادرآمد.بچه ها باعجله مثل  کبوترانی که از قفس می پرند،

به سمت درهجوم بردند.صادق  وسعید مدّتی ازراه را باهم بودند و

صحبت می کردند.وقتی که  خواستند ازهم دیگر جدا شوند،سعیدبه

صادق گفت:فرداجمعه است،حتماً بیا تابا هم ریاضی بنویسیم.

 صادق گفت: شاید نتوانم بیایم.سعید گفت:نه حتماً بیا من ساعت9منتظرت

هستم.صادق ازسعیدخداحافظی کرد،وبه راه افتاد.اودرراه خانه به  ساعت

طلایی سعید که درزیر نورآفتاب می درخشید فکرمی کردوباخود می گفت :

ای کاش حدّاقل ساعت پسر بی بی  مال من بود.صادق ازاینکه فردا می خواست

به خانه سعید برود خوشحال  بود.وقتی به خانه رسیددرب چوبی رابر پاشنه

چرخاندو وارد دالانی باریک ونم ناک شد.پس از آن که وارد حیاط شد،به  

مادرش که درکنارحوض مشغول شستن ظرف هابود سلام کرد.روز جمعه

 زود از خواب برخواست. لحافش گرم بودولی او به  سرعت از زیرلحاف کهنه خود 

بیرون  آمد.خواهروبرادرش خواب  بودندوپدرش هم مشغول نماز بود.

ادامه دارد....